فقط همان سه نفر

قبل از عملیات بود؛خیلی از بچه ها مشغول نوشتن وصیت نامه بودند

همه از آرزوی شهادت حرف میزدند

جلیل وارد شد؛به چندنفر اشاره کرد وگفت:فقط شما وشما وشما شهید میشوید

بعد ازعملیات من به سراغ همان افراد رفتم وپیگیری کردم،خیلی دقیق بود

فقط همان سه نفر که جلیل اشارع کرده بود شهید شدند

ازکتاب دیدار با ملائک-شهید جلیل ملک پور

یک شبه

به راستی شهدای ما چگونه زندگی کردند؟

چه چیز باعث که حضرت روح الله در وصف آنان بگویند:اینان ره صدساله ی عارفان را یک شبه طی کردند

و امام خامنه ای این جانشین خلف روح الله بگوید:با این ستاره ها راه را میتوان پیدا کرد

ازکتاب دیدار با ملائک-شهید جلیل ملک پور

هنگام خشم

توکتاب آخرین فرصت نوشته شهید کسایی بالای گاز این حدیث‌رو نصب کرده بودند:

«امــام علــی (ع) می فرمایــد: بــه هنــگام خشــم، نــه تصمیــم، نــه تنبیــه، نــه دســتور.»

میگه با جاریم آشپزخانه مشترک داشتیم، اگه یه وقت میخواستم با جاریم بحث کنم چشمم میفتاد به حدیث سکوت میکردم

عقد

آقــای کســایی بــا صدایــی بغــض کــرده از امــام تشــکر کــرد و گفــت: «خواهش می کنم نصیحتمون کنید امام.» امام سه بار پشت سرهم گفت:

باهم بسازید؛گذشت داشته باشید

ازکتاب آخرین فرصت-شهید علی کسایی

احترام

چنــد نفــر از همســایه ها آمــده بودنــد پرس وجــو کــه: «چــرا علیرضــا شــب ها زیــر نــور چراغ بــرق کوچــه درس می خوانَــد؟» راســتش را بـه زبـان مـی آوردم کـه کبایـی اســماعیل بـه نـور لامـپ حســاس اسـت و خوابــش نمی بــرد. بــا تعجــب می پرســیدند: «یعنــی پســرت به خاطــر اینکــه کبایــی بیــدار نشــود، می آیــد تــوی خیابــان؟!» مــن کــه بــه او شــیر داده بــودم و بزرگــش کــرده بودم از آن همه احترامی که به من وپدرش میگذاشت حیران بودم؛چه برسد به آن بنده های خدا

ازکتاب قراربود نشانه نباشد-شهید علیرضا نکونام

دم آخر

«وقتــی داخــل آمبولانــس بودیــم و کلــی دســتگاه بــه نعمــت وصــل بــود، اصــرار داشــت او را برســانیم گلپایــگان تــا بــا مریــم خداحافظــی کنــد. ســروته حرفــش اســم خواهــرش بــود و برایــش دل تنگــی می کــرد.»

حــال نعمت بــد بــود، خیلــی هــم زیــاد. رســیده بودیــم بــه بهشــت زهــرا کــه یک دفعــه از جایــش بلنــد شــد. به ســختی نشســت و گفــت: کجاییم که بوی شهدا می آید؟

گفتیم بهشت زهرا س

سلام داد و دوباره روی تخت درازکشید

حرف دگترها درست ازآب درآمد.نعمت به روستا نرسید و نتوانست نه با هیچ کس خداحافظی کند

ازکتاب قرار بود نشانه نباشد-شهید نعمت الله سیادتی

مفقود الاثر

علیرضــا قبــل از اینکــه بــرود، بــه مــن گفــت: "مــادر، اگــر شــهید شــدم، ناراضـی نبـاش؛ چـون بـه راه امـام حسـین رفتـه ام. اگـر جانبـاز شـدم، بـه راه حضـرت ابوالفضــل رفتــه ام. اگــر هــم اســیر شــدم، در راه حضــرت زینــب کبــری بــوده ام و اگــر هــم مفقــود شــدم و برنگشــتم یــا نشــانی نداشــتم تــا برویــد آنجــا، بــه راه حضــرت زهــرا س رفتــه ام کــه نمی دانیــم قبــرش کجاست وکجا را باید زیارت کنیم

ازکتاب قراربود نشانه نباشد-شهید علیرضا نکونام

محجوب

پسر محجوبی بود. مستقیم در چشمانم نگاه نمی کرد؛ علی الخصوص وقتی خواسته ای داشت که حتی سرش را بالا هم نمی کرد

ازکتاب در رویای پدر-مادرشهید محمدرضا تورجی ژاده

مرگ راحت

پدربزرگم باباحیدر؛ صبح تا شب سرش توی قرآن بود و صدایش درنمی آمد. بعد از نماز صبح سوره یس می خواند، شب هم قبل از اینکه به رختخواب برود، دوباره آن سوره را می خواند. می گفت: «هرکی صبح و شب با سوره یس مأنوس باشه، مرگ راحتی داره.»

از گتاب ننه علی-مادر شهیدان امیر و علی شاه ابادی

واجب تر

روز عروسی اش در یکی از روستاها مشغول سنگرسازی بود؛همرزمانش به او میگویند باید خودت را به مراسم عروسی برسانی

ابراهیم امتناع میکند و میگوید جبهه واجب تر است؛کارم که تمام شد میروم

ازکتاب ابراهیم کردستان-شهید سردار ابراهیم مرادی

امور دیگران

او وظیفه خود میدانست که در حل مشکلات دیگران قدمی بردارد؛همیشه در پی انجام امور دیگران بود

هنگامی که از ماموریت برمیگشت منزل ما مثل دادگاه میشد،همه می آمدند و از او راهنمایی میخواستند

ازکتاب ابراهیم کردستان-سردار شهید ابراهیم مرادی

رویای صادقه

خواب دوست شهید ش شهید عباس ذوالفقاری را دیده بود؛رفته بودند زیارت؛جایی شبیه حرم امام رضاع که عباس بچه ای دربغل داشت؛اسداللع میپرسه این بچه کیه؟

میگه پسرخودته

ازکتاب دل من هیچ-شهید اسدالله پازوکی

یاد علی عبادت است

درخانه را که باز کردم چشمم افتاد به کاغذ روی دیوار

ذکر علی عباده

دلش میخواست اسم بچه مان را بگذاریم علی؛من هم دوست داشتم و گذاشتیم علی

ازکتاب دل من هیچ

شکرگزاری

هرچه میگذاشتی جلوی اسدالله مبخورد وتشکر میکرد؛اهل ایراد گرفتن نبود؛نیمرو که میخورد جوری تشکر میکرد انگار چلوکباب خورده

ازکتاب دل من هیچ-شهید اسدالله پازوکی

نماز اول وقت

قراربود عاقد ساعت سه چها عصر بیاید وجشن هم بماند برای بعد از نماز مغرب

ولی عاقد دیر آمد؛نزدیکی های اذان مغرب؛خواست خظبه را بخواند که داماد نبود؛رفته بود مسجد

ازکتاب دل من هیچ-شهید اسدالله پازوکی

نذر

پدرم یک نذر قدیمی داشت؛پسرخانه که بود مریض شد؛فکر میکردند بیماری سختی کرفته

ازهمان سال تاسوعای هرسال نذری میدادند،بعدها پدرم هم نذر پدرش را ادامه داد

همه فامیل می آمدند؛کم نمی گذاشتیم

از کتاب دل من هیچ-همسر شهید اسدالله پازوکی

جای خالی

رفتم جاى دنج و خلوتى گیر آوردم و نامه را «رمزگشایى» کردم. نامه را خواندم. نه یک بار بلکه چند بار. اولین نامه عاشقانه‌اى بود که حبیب برایم نوشته بود و چه زیبا نوشته بود. وقتى نامه را خواندم، احساس کردم حبیب حفره‌اى خالى را در قلبم پر کرده است

ازکتاب یک دریا ستاره-شهید حبیب خلعتی

برابری

معلم انشایمان میگفت همه ی انسانها باهم برابرند،بین کارگر و رییس نباید فرقی باشد

کارگر هم اگر امکانات داشت مى‌رفت و درس مى‌خواند و مى‌توانست رئیس بشود. جامعه باید طورى باشد که همه به راحتى بتوانند درس بخوانند، غذا بخورند، خانه و مسکن داشته باشند و بتوانند کار بکنند.

حرف‌هاى آقاى سامرى مرا به یاد تیمور مى‌انداخت. بیچاره تا کلاس ششم را بیشتر نتوانست بخواند. مجبور بود برود کار کند تا شکم ما خواهر و برادرهاى گرسنه‌اش را سیر کند. ما اگر پول داشتیم، تیمور مى‌توانست دیپلم بگیرد وکار آبرومندی در شرکت ملی نفت برای خود دست وپا کند

ازکتاب یک دریا ستاره-شهید حبیب خلعتی

قندان

امیر(ابراهیم)دست بخشننده ای داشت،گاهی اگر فقیری درخانه را میزد و چیزی نداشتیم،قندان را خالی میکرد وبرایش میبرد

ازکتاب مادر ایران-شهید ابراهیم فرجوانی

ملائکه خدا

توکتاب مادر ایران نوشته رفتم اسماعیل رو مدرسه ثبت نام کنم

به مدیر گفتم یکی از ملائکه ی خدا رو برای مدرسه تون آوردم،این عزیز دل منه،نورچشم منه،آوردمش که از یازش مهندس بسازین یادکتر

مادر فرزندی

خانـــه در ذهنـــم جوی بـــود. می دانســـتم اگر ماهی هـــای کوچکـــم را در جوی خانه شـــنا یاد بدهـــم، در دریای بیـــرون غرق نخواهند شـــد. گاهی آن قدر غرق بازی با آن ها می شدم که زمان از دستم درمی رفت.

ازکتاب مادر ایران-مادرشهیدان اسماعیل و ابراهیم فرجوانی

اسماعیل

یـــا دوروبـــر پـــدرش در چوب بـــری بود یا پیـــش من و عمه هـــا. انگار نافـــش را در مســـجد مرعشـــی بریده بودند. مدام بـــا عمه ها به مســـجد می رفت و با مُهرهـــا بـــازی می کرد. اســـماعیل پســـربچۀ مهربان و آرامی بود. هرگز دســـت روی بچه های دیگـــر بلند نکرد. از ته دل نمی خندیـــد امـــا روی لبش همیشـــه تبســـم بود. چیزی کـــه مهر این بچه را به دل همه می انداخت همین سکوت ونجابتش بود

از کتاب مادر ایران-مادرشهیدان اسماعیل وابراهیم فرجوانی

عمه

عمه هـــا اصلاً بچـــه را به من نمی دادنـــد. همان دوروبر مثل مهمـــان می چرخیدم تا وقت شـــیردادنش می شـــد. آن وقـــت منتظر می ایســـتادند تا دوبـــاره او را ببرند. پای اســـماعیل بـــه زمین نمی رســـید بـــس که بغـــل عمه ها بود. هرشـــب دعـــوا می کردند که پیش کدامشـــان بخوابد.

ازکتاب مادر ایران

بزرگ مردی فاضل

پدرشوهرم کبلا اسماعیل سلمانی بلد بود اما غیر از علما و روحانیون مو ومحاسن کسی را کوتاه نمیکرد،اعتقادش بود وربالی هم پول نمیگرفت

اموراتش از طریق جاروبافی میگذشت

میگفتند بزرگ مردی بوده فاضل و متشخص آنقدر که نمیشد کبلای صدایش نزنی.

نامش را روی نوه اش گذاشتند

ازکتاب مادر ایران-مادرشهیدان اسماعیل و ابراهیم فرجوانی

سادات وعلما

مادرشـــوهرم زنـــی مهربـــان و دائـــم به نمـــاز که محرم هـــای هر ســـال، جلســـۀ روضه برپـــا می کرد. کرایه نشـــین در محلـــۀ علمـــا و ســـادات واقع شـــده بود. صبـــح زود از منزل حکیم شـــروع می کـــرد تا خانـــۀ آیت الله آقامیـــری و شـــفیعی و آخر ســـر علم الهدی. می رفـــت کـــه ظرفی اگر دارند برایشـــان بشـــوید و اگر فرشی کثیف است بروبد.نه اینکه مزدی بخواهد،ازشدت علاقه اش به حانواده سادات وعلما

وحرمتی که برایشان قائل بود این کار را میکرد.با چنان اعتقادی به کارش پایبند بود که به چند دانه از غذایشان تبرک میجست

ازکتاب مادر ایران-مادرشهیدان فرجوانی

عقد

ننه وقت خواندن خظبه روی سرم قند سایید تا زندگی ام شیرین شود

ازکتاب مادر ایران

سلام به کوچکترها

از میـــان همـــۀ همســـایه ها من یکـــی را از همه بیشـــتر دوســـت داشـــتم. عبدالوهاب بهادران مردی بســـیار مؤمن و محترم بود. همیشـــه اشـــرف خانم صدایـــم می زد. یاد نداشـــتم که ما کوچک ترها در ســـلام کردن به او پیش افتاده باشـــیم. در مراســـم های مذهبیِ خانه شـــان، روضه می خواند و مســـئله می گفت. دبیر دبیرســـتان بود. از قبح غیبـــت و افتـــرا و ربـــا و از خیلی چیزها مســـئله میگفت و فرهنگ سازی میکرد

زن وشوهری باصفا و به غایت مهربان،خلقشان به تمام معنا خوش بود

صد نفر مهمان اگر در خانه شان بود نه از پذیرایی وا میماندند نه از نماز اول وقت

با روی گشاده و تکبیزگویان همه را بلند میکردند به نماز

ازکتاب مادرایران-مادرشهیدان فرجوانی

حساب وکتاب

آن قـــدر بـــه فکر جیـــب بابا بـــودم کـــه حتی کفش پوشـــیدنم حســـاب کتاب داشـــت. بـــار اول کـــه دیـــد پابرهنـــه دنبالـــش راه افتـــادم و به محـــض دیـــدن رهگذری ســـریع کفش هایـــم را پوشـــیدم، تعجـــب کـــرد. برایـــش توضیـــح دادم کـــه دلـــم نمی خواهــد کفشم زپد پاره شود و او را به خرج بیندازم

ازکتاب مادر ایران-مادرشهیدان اسماعیل و ابراهیم فرجوانی

سهم پرنده ها و ...

از طرفـــی مناجات هـــای زیبا و ســـادۀ بابا موقع کارکردن روی لته، همیشـــه در گوشـــم می پیچیـــد. وقـــت تولـــک برنـــج یـــا کاشـــت گنـــدم یا هـــر دانـــۀ دیگـــری بابا ایـــن طور به آهنـــگ محـــزون می خواند

بسم الله الرحمن الرحیم،اللهم صل علی محمد وآل محمد،خدایا به امید تو نه به امید خلق روزگار ،یا رازق رزق،یا ارحم الراحمین،خداوندا این سهم رهگذر،این سهم چرنده و پرنده و خزنده وگزنده،خودت رازق هستی،اینم سهم ما

اژکتاب مادرایران،مادرشهیدان اسماعیل و ابراهیم فرجوانی

دعای پدر

نوشته با پدرم میرفتم خرمن،آخرش جارو زدم خرمن رو،پدرم دعام میکرد:

برای من همین یک دعایش کافی بود:

بابا الهی یکی بذاری وهزارتا برداری

ازکتاب مادرایران-مادرشهیدان فرجوانی