ناگهان زینب چیزی یادش می آید. داد می زند: نه، صبر کن بابا الان میام. همه منتظر زینب می ایستیم. با نمکدان می آید و می رود سراغ کاسه آب.

- بابا می خوام نمک بریزم که زود بری بیای

. تا حسین این را می شنود، دستپاچه می دود سمت نمکدان. آن را فوری از دست زینب می گیرد

. - اینو بذار کنار. همین کارا رو کردین که هی برگشت می خورم.

از این حرکت حسین و جدی گرفتن ریختن نمک خنده ام می گیرد.شده بود مارگزیده ای که از هرچیزی میترسید؛نگران بود دوباره برگردد

ازکتاب روایت بی قراری