نمک
ناگهان زینب چیزی یادش می آید. داد می زند: نه، صبر کن بابا الان میام. همه منتظر زینب می ایستیم. با نمکدان می آید و می رود سراغ کاسه آب.
- بابا می خوام نمک بریزم که زود بری بیای
. تا حسین این را می شنود، دستپاچه می دود سمت نمکدان. آن را فوری از دست زینب می گیرد
. - اینو بذار کنار. همین کارا رو کردین که هی برگشت می خورم.
از این حرکت حسین و جدی گرفتن ریختن نمک خنده ام می گیرد.شده بود مارگزیده ای که از هرچیزی میترسید؛نگران بود دوباره برگردد
ازکتاب روایت بی قراری
+ نوشته شده در یکشنبه نوزدهم اسفند ۱۴۰۳ ساعت 21:14 توسط مریم
|