آمدیم خانه. آقامصطفی گفت: «زینب حساب کردم نزدیک سه‌میلیون‌وپونصدهزار تومن باید پول داشته باشم تا با خیال راحت برم و فکرم اینجا نباشه.»
گفتم: «خدا بزرگه. درست میشه.»
صبح روز بعد، آقامصطفی گفت: «می‌خوام برم حرم، نماز حضرت فاطمه بخونم. زود جواب میده، به‌خصوص برای رفع مشکل مالی!»
آقامصطفی رفت. ساعت‌های نُه بود که یک پیام از بانک برای گوشی‌ام آمد. دیدم سه‌میلیون‌وپانصدهزار تومن به حساب من واریز شده است!

امروز اولین حقوق بیمۀ بیکاری من با معوقاتش برایم واریز شده بود. وقتی آقامصطفی فهمید، گفت: «اینها رو یادداشت کن. از این به بعد از این امدادرسانی‌ها در زندگی‌ات زیاد می‌بینی