یکبار که از سرکار می آمد خانه روکرد به من کفت :نمیدانی چقدرسریع رانندگی کردم تا به مریمم برسم،این قلب من را بازکنی بازکنی بازکنی میبیی وسطش یه چیز کوچیک نشسته تاپ تاپ میکنه میگه مریم مریم..

تند می آیی نمیگی تصادف کنی،اونوقت میرسی به مریم؟به بچه هات

دستش رامشت کرد کوبید به سینه اش،گقت این تن نه با تصادف میمیره نه با مرگ توی رختخواب

پس قراره چه جوری بره؟

خدا خودش بهتر میدونه

از کتاب آوریل ۳۰۱۵-شهید اکبرعبدالله نژاد